تنها تو را میخواهم

  بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، بعد از تو عاشقی را بی معنا می دانم! 
گفته بودم که تو اولین و آخرینی ، ای سرآغازم من پایان را نمیخواهم! 
می دانی که چقدر دوستت دارم؟ بدان و باور داشته باش که یک دنیا دوستت دارم! 
این حرفهایم شعار نیست ، دل می گوید و من نیز حرف دلم را مینویسم! 
بدون تو این دنیا را نمیخواهم ای دنیای من! 
حالا که آمدی و مرا عاشق خودت کردی ، رهایم نکن! 
حالا که این قلب مرا از عشقت شعله ور کردی ،
آب سرد بر روی آن نریز و مرا ناامید به فرداهایم نکن! 
بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، باور داشته باش که جز تو کسی را نمیخواهم!
تو را میخواهم و آن دستان مهربانت ، در کنار تو بودن را میخواهم و نگاه به آن
چشمان زیبایت ، جدایی و نفرت را نمیخواهم!
بدون تو شوقی برای نفس کشیدن ندارم ،
تو همنفس منی ، بی تو حسی برای تنها نفس کشیدن ندارم!
 ستاره های آسمان شاهد دو چشم خیسم هستند ،
دو چشمی که از دلتنگی تو لحظه به لحظه خیس است !
بدون تو ستاره های آسمان باید به عزای چشمانم بنشینند!
 بدون تو زیبایی های این دنیا را نمیخواهم ، دریا و نم نم باران را نمیخواهم !
 دریا را میخواهم آن لحظه که تو در کنارم باشی و دستت درون دستهایم باشد!
 باران را آن لحظه میخواهم که هر دو با هم خیس خیس بدون هیچ چتر و سرپناهی 
 زیر آن قدم بزنیم! بدون تو این زندگی را نمیخواهم ، باورش سخت است
اما ...
من تنها تو را میخواهم!

وقتی که خاکم می کنن

در خاک به دنبال چه می گشتم...

استخوان پوسیده...؟
                             لب های خشکیده...؟
        نعشه گندیده...!!!

 

یوسفم

یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمیخواهم دگر
بر ذلیخایی دگر دل دلده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
از هوای عشق تو افتاده ام

در دل افسانه ها جانانه ام را یافتم
آتشی بودم من و پروانه ام را یافتم
ای که از ما دل بریدی و به دنیا باختی
رفتی و با رفتنت دنیای ما را ساختی
ای خدای دل ببین اکنون به کفر افتاده ام
من ذلیخایی دگر را در دلم جا داده ام
با من عاشق تو بد کردی ز یادم میرود
من دعا کردم خدا هم از گناهت بگذرد
من دعا کردم خدا هم از گناهت بگذرد
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمیخواهم دگر
بر ذلیخایی دگر دل دلده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
از هوای عشق تو افتاده ام

میروم در قعر چاهی من سفر
تا نماند از من یوسف خبر
من به عشق روشنایی می روم
من بدنبال رهایی میروم
من بدنبال رهایی میروم
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمیخواهم دگر
بر ذلیخایی دگر دل دلده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
از هوای عشق تو افتاده ام

تو هنوز اندر غم و اندر خم یک کوچه ای
من هزاران کوره راه و راه را طی کرده ام
از حقیقت می گریزی و زمن بیگانه ای
من بدنبال حقیقیت چاه را طی کرده ام
آنقدر آسان نبود گر تو حقیقیت داشتی
عاشقی بودم من و دیوانه ام پنداشتی
یوسفم من عاقبت از عشق کنعان سوختم
زندگی دادم بسی تا درس عشق آموختم
زندگی دادم بسی تا درس عشق آموختم
یوسفم بستم دگر بار سفر
یوسفم کنعان نمیخواهم دگر
بر ذلیخایی دگر دل دلده ام
از هوای عشق تو افتاده ام
از هوای عشق تو افتاده ام

فرصت

اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است محبتشان نسبت به یکدیگر نا محدود می شود