با صدای اللهاکبر شروع شد... وای چه حسی بود... یه رجب دیگه و یه مهمونی دیگه ... روی سجاده نشستم دیدم، بله مهمونی شروع شده ولی من... تردید داشتم برای شرکت، سجاده پهن بود،منم مثل این یتیما زانوی غم بغل گرفته بود، مثل بچهای که با پدرش قهر میکنه با اینکه میدونه مقصر اما منتظرکه دست نوازش پدر به سراغش بیاد... خیره خیره به مهر داخل سجاده.. زیر لب شروع کنم یا... بگم چی.. هدیه من برای صاحب مجلس چیه؟؟؟ به سایهای که روی کمد افتادهبود نگاه کردم برام آشنابود،گفتم:به نظرت چکار کنم، دقالباب؟ راهم میده؟ یا..؟ کادو رو چکار کنم؟ نگاهی به دلم انداخت و گفت: شکسته؟ گفتم : آه آره، گفت: همین بهترین هدیه است..، بلند شو قلب شکسته رو بزار کف دستت بدون هیچ کاغذ کادویی،گردو غبارشم نگیر همین طوری با گفتم اللهاکبر دقالباب کن.. نگران نباش من صاحبخونه رو میشناسم،از پیشکشی که براش میبری خوشحال میشه، یه لحظه شک کردم آخه با این کادو من هیچ دری به روم باز نمیشه اونوقت یه همچین دری ...؟ دلم و زدم به دریا ... گفتم ،اینگار منتظر یا الله گفتنِ من بود، در باز شد ...،وای چه آغوش گرمی، تا به حال اینقدر حسش نکرده بودم..، احساس کردم شکستم..، صداشو شنیدم...، من رفته بودم برای منتکشی اما اون چنان صورتِ پر از شرمم و تو دستان پر مهرش نگه داشت که دیگر گفتم:
الهی و ربی من لی غیرک... آه چه لبخند...